یک عصر
چند روز پیش بابایی مبخواست بره مزرعه و ما با بچه هامون حوس کردیم بریم دور بزنیم چشمتون روز بد نبینه که چه بلاهایی سرم آوردن .اول رفتیم بابایی رو سر مزرعه پیاده کردیم و ماشین رو بر داشتیم مثل یک شیرزن .محیا رو گذاشتم روی صندلیش هنو چیزی نرفته بودم و هنو به شهر نرسیدم که دیدم محیا خانم از صندلیش بیرون اومده و میخواد بلند بشه باز یواش کردم که نیافته دیدم شروع به گریه کرد .یک جا وایستادم و اوردمش جلو روی صندلی کمک راننده بالاخره گیرش کردم تا رسیدیم به پارک یکم توی پارک شیطونی کردین ودوباره سوارشدیم که بریم برای افطار شله بخریم تو مغازه من سه تا شله زرد برداشتم داشتم پولشو میدادم که تق یک صدای شد رومو بر گردوندم دیدم سه تا شله زرد کف مغ...
نویسنده :
مامان
22:17